Just Just Just Ss501


Just Just Just Ss501

هرچی راجع به دابل اس


I can't believe Ep.2 & 3

I CAN’T BELIEVE (EP 2)

اون همینطور داشت حرف میزد ولی من فقط نگاهم به هیونگ بود.نگاهش یه جور خاصی بود.انگار یه غمی تو چشاش بود.ولی قیافه ی بامزه ای داشت و به نظر شیطون میومد.اونقد نگاش کردم تا اینکه با دوستاش رفت.رومو برگردوندم طرف کیونا.هنوز داشت با ذوق و شوق حرف میزد!محلش ندادم و رفتم بیرون {شرمنده آجی!}

-: هی شین اِ با تو بودما! ایییییییییییش دختره ی...

..........

همه چی خیلی زود گذشت.الان تقریبا یه سالی میگذره... {دوباره برگشتیم اول داستان}

مامان... من تورم از دست دادم... واقعا اینه سرنوشت من؟سرنوشت من بدبخت؟

خانواده ی کیم منو ب دنیا آوردن و بزرگم کردن.من عاشقشون بودم.اونا پدر و مادرم بودن. ولی وقتی 9سالم بود اونارو از دست دادم... تو یه تصادف... 13سال پیش... منو بردن موسسه ی بچه های بی سرپرست... من واقعا بی سرپرست بودم... من مادرمو عاشقانه دوست داشتم ولی از دستش دادم... بعد از 2سال خانواده ی چو منو از اونجا در آوردن و به فرزندی قبولم کردن... پدرم یه معتاد بدبخت بود که همش یا بیرون بود و داشت قمار میکرد و با دوست دختراش لاس میزد یا تو خونه که بود من و مامانو کتک میزد... همیشه سعی میکردم این سختی هارو تحمل کنم... ولی مامان بیچاره ی من طاقت نداشت... اون بیشتر دلش واسه من میسوخت..همش تو سر خودش میزد و بهم میگفت ای کاش تورو از پرورشگاه نمیگرفتم.اون طوری حداقل تو راحت بودی... و همش من بودم که دلداریش میدادم.این همه مدت هردومون خیلی زجر کشیدیم.این همه سال...

2 سال پیش طلبکارا پدرمو کشتن و من موندم و مامان. هر روز میرفت خونه ی یکی و واسشون کارگری میکرد تا بتونه خرج دانشگاه منو در بیاره.میدیدم وقتی از کار برمیگشت چقد خسته بود ولی به روی خودش نمی آورد چون نمیخواست ناراحتم کنه

تا اینکه پارسال اون اتفاق وحشتناک افتاد. یه روز که مامان حالش خوب نبود من به جاش رفتم سرکار.مامان هیچوقت از من کار نمیکشید و همه رو خودش انجام میداد واسه همین اون روز خیلی برام سخت بود.وقتی برگشتم خونه مستقیم رفتم تو آشپزخونه و آبی به سر و صورتم زدم.سعی کردم چهره ی خوشحالی به خودم بگیرم و رفتم تو اتاق مامان

-: خب حال مامان گله من چطوره؟

ولی دیدم تو اتاقش نیس. یه یادداشت رو تختش بود.برش داشتم و شروع کردم به خوندن

« شین اِ عزیزم... دنبالم نگرد.من اینجا نیستم.

منو ببخش که این همه سال اذیتت کردم.میدونم همش تقصیر خودم بود.خواهش میکنم منو ببخش.من خیلی بهت بدی کردم. عزیزم من خیلی دوست دارم. امیدوارم همیشه شاد باشی.شین اِ بهم قول بده همیشه بخندی {این همون جمله ایه که من هر شب میگم: هیونگ بهم قول بده همیشه بخندی...}.دوست دارم عزیزم»

هنوز با ناباوری به نامه نگاه میکردم.نمیتونستم باور کنم.مامان من؟...حتی یه قطره اشکم هم در نمیومد.آروم زیر لب زمزمه کردم طوری که خودمم صدامو نشنیدم:مامان...

انگار تازه فهمیدم چی شده.داد زدم: ماماااااااااااااااااااااااان ماااااااامااااااااااااان نهههههههههههههه

عین دیوونه ها خودمو اینور و اونور میکوبیدم و همه جا دنبال مامان میگشتم.کل خونه رو گشتم تا اینکه رفتم سمت حموم و درو باز کردم.خدای من... با عجله دویدم طرفشو از وان درش آوردم

-: مامااااااااان توروخدا چشاتو باز کن ماااااااااااماااااااااااااااان یه چیزی بگو

اصلا نفس نمیکشید.دستمو رو سینه ش گذاشتم و چن بار فشار دادم ولی هیچ تغییری نکرد. صورتمو بردم جلو و لبامو رو لباش گذاشتم و شروع کردم به تنفس مصنوعی... لباش خیلی سرد بودن... سرمو آوردم بالا و هوا گرفتم و دوباره بردم پایین... چن بار این کارو کردم ولی... اون هیچ تکونی نمیخورد و نفس نمیکشید.نمیدونستم چی کار کنم. زنگ زدم به کیونا و اونم زود خودشو رسوند.

-: متاسفم شین اِ اون...اون مرده

این حرفش مثه یه پتک تو سرم کوبید.توقع هرچیزی رو داشتم به جز این.فقط تونستم سرمو بیارم بالا و آروم زمزمه کنم: دوروغ میگی...

و حالا... من یه دختر تنهام که فقط یه خونه داره که توش زندگی کنه. دانشگاهمم تموم شده بود و من بیکار تو خونه نشسته بودم.حتی پولی هم در نمی آوردم که بخوام شکممو سیر کنم.میخواستم یه کاری پیدا کنم ولی کی به من کار میداد؟

گوشیم زنگ خورد.از رو میز ورداشتم.کیونا بود.حتما باز زنگ زده چرت و پرت بگه {بازم شرمنده آجی!} واسه همین قطع کردم.ولی باز زنگ زد.وقتی دیدم دست از سرم ورنمیداره با بی حوصلگی جواب دادم

-: چته؟

-: شین اِ یه خبر عالی دارم!

-: ...

-: واست یه کار پیدا کردم!

-: اینم مثه بقیه

-: نخیر این فرق میکنه. تو قراره مربی رقص بشی!

-: اوهوم شوخی بامزه ای بود

-: جدی میگم باور کن

-: ولی من که بلد نیستم

-: خوبه حالا واسه من شکست نفسی نکن. تو که همش داشتی کلاس میرفتی

-: خب... چی بگم؟

-: پس حله دیگه مبارکههههههه!

قرارشد با کیونا بریم محل کارم تا شرایطش رو بپرسیم.کلی خوشگل کردیم و باهم رفتیم اونجا.من یه تی شرت و شلوار پوشیدم و سرم یه کلاه اسپرت گذاشتم.اونم موهاشو فر کرده بود {چقد بهت گفتم موهاتو فر نکن؟!} و بلوز و دامن پوشیده بود.دامنش تا روی زانوش بود.یه شرکت خیلی گنده و شیک بود.کیونا منو برد تو ولی من هنوز نمیدونستم قراره واسه کی کار کنم؟

-: هنوز نمیخوای بهم بگی؟

-: نخیر.بریم خودت میفهمی

هروقت این سوالو ازش میپرسیدم یه جوری میخندید و ذوق میکرد.بهش مشکوک شده بودم.نمیدونستم چی تو سرش میگذره!

بلخره رفتیم تو اتاقی که فکر کنم مال مدیر اونجا بود.

-: اوه سلام خوش اومدید بفرمایین بشینین

دوتامون رو صندلی نشستیم و اون واسمون قهوه ریخت {من از قهوه بدم میاااااااااااااااااد! یکی کمک کنهههههههه!}

-: خب خانوما من پارک هستم.رئیس این شرکت.حتما میدونین قراره چی کار کنین؟

-: خب راستش...

میخواستم یه چیزی بگم که دیدم کیونا طوری که من نفهمم داره با ایما و اشاره یه چیزی بهش میگه.خیلی تعجب کردم!!!

-: خب راستش کیونا بهم گفت که...

-: آه بله فهمیدم.خب شما مربی رقص یه گروه خواننده هستین

-: میشه بگین چه گروهی؟

-: الان باهم میریم پیششون تا متوجه بشین.فقط این قرارداد میمونه که باید امضاش کنین.حقوقتون هم ... وون در ماهه.و اینکه...

کیونا: مشکلی هس؟

-: نه فقط برای شما خونه ای در نظر گرفته نشده.و شما باید پیش پسرا زندگی کنین

از این حرفش تعجب کردم.من باید تو خونه ی یه مشت پسر زندگی کنم؟؟؟

-: پسرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی منکه فکر میکردم اونا دخترن

-: جدن؟؟؟ مگه خانوم کیم بهتون نگفتن؟من بهشون گفته بودم

رومو کردم طرف کیونا و با حرص نگاش کردم.اونم سرشو پایین گرفته بود و ریز ریز میخندید

-: ای دختره ی...

دوباره رومو سمت پارک کردم و سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم

-: خب باشه.اشکالی نداره.از کی باید کارمو شروع کنم؟

-: از همین امروز.لطفن این برگه هارو امضا کنین

قراردادهارو امضا کردم و همه باهم اومدیم بیرون تا بریم اتاق پسرا.رسیدیم به یه اتاق که پارک وایساد.

 

I CAN’T BELIEVE (EP 3)

قراردادهارو امضا کردم و همه باهم اومدیم بیرون تا بریم اتاق پسرا.رسیدیم به یه اتاق که پارک وایساد.

-: خب حالا اسم گروه چی هس؟

پارک لبخندی زد همزمان که درو باز میکرد بلند گفت: دابل اس او گونگ ایل. سرشو چرخوند که یهو یه هویج خورد تو سرش.با عصبانیت سرشو آورد بالا و به اونا نگاه کرد.

-: وای ببخشید نمیدونستم تویی هیونگ (برادر)

ماهم رفتیم تو و با یه صحنه ی جالبی مواجه شدیم!یکیشون که یه گوشه نشسته بود و هندزفری تو گوشش بود (یونگ سنگ). دوتاشون با کیفاشون میکوبیدن رو سر همدیگه! (کیو و هیون).یکیشونم داشت دست یکی دیگه رو گاز میگرفت(هیونگ)! اون یکی هم داشت موهاشو میکشید (جونگ مین)!

که یهو اونی که داشت دست اون یکیو گاز میگرفت (هیونگ) نگاش رو من ثابت موند

-: هیونگ ولم کن دستم قطع شد

-: خب پسرا از این به بعد ایشون مربی رقص شما هستن.خانوم چو شین اِ.ایشونم دوستشن کیم کیونا.معرفی میکنم.اینا هم هئو یونگ سنگ، کیم هیون جونگ، کیم کیو جونگ، پارک جونگمین و... هیونگ چته؟خوردیش بچه رو

یهو هیونگ سرشو پایین انداخت:ببخشید

-: بله اینم کیم هیونگ جونه.خب من دیگه تنهاتون میذارم خودتون باهم حرفاتونو بزنین

پارک از اتاق رفت بیرون و ما موندیم و پسرا.هیونگ دوباره بهم نگاه کرد ولی تا من سرمو آوردم بالا و متوجهش شدم سریع سرشو چرخوند یور دیگه.کیونا خیلی باهاشون گرم گرفته بود. نشستیم و کیونا شروع کرد به حرف زدن. اصلا نمیذاشت بقیه حرف بزنن!ولی با این حال یونگ سنگ هم که همش ساکت بود باهاشون حرف زد. این وسط فقط من و هیونگ بودیم که اصلا صحبت نمیکردیم. من سرمو انداخته بودم پایین ولی میتونستم خیلی راحت سنگینی نگاه هیونگو رو خودم حس کنم. هر بار که سرمو میاوردم بالا اون روشو یه طرف دیگه میکرد.تا اینکه دیدم یهو جونگمین اخماش رفت تو هم و سریع از اتاق رفت بیرون.هرچی هم بقیه صداش میکردن جواب نداد.

نظرات شما عزیزان:

جونگی
ساعت10:09---10 دی 1391
واقعا عالیییییی بووووووووووووووووووووووووود

kim kyuna
ساعت14:36---28 فروردين 1391
پاسخ:هه هه مرسی آجی! من؟؟؟؟ بابا اون داستانه! میکشمت اگه فر کنی! من کلی خرج میکنم صاف کنم اونوقت تو میری فر میکنی؟! ای خداااااااااااا من آخر از دست این بشر دیوونه میشم! {اینارو قبلا هم بهت گفته بودما! نه؟}

setareh
ساعت17:31---26 فروردين 1391
سلیووووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووم
پاسخ:سلام عزیزم!


آهو
ساعت10:29---25 فروردين 1391
من که خیلی ازش خوشم اومد ادامه بده خواهریپاسخ:چشم خواهر جونم!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: Hani_Hyungi_Admin | تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |